درد هایی که نمیشه گفت، اما میشه حسش کرد..

می خواهم خوشبخت و شاد زندگی کنم

مرآ جان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شاپرک

رفتن

 

مادر بزرگم خانه‌اش را عوض کرده بود | بعد از ده‌ها سال زندگی در یوسف آباد به دروس نقلِ مکان کرده بود...
در یوسف آباد همه‌ی محل با او دوست بودند و برایش احترام خاصی قائل بودند | اصلاً یک محل بود و یک خانم ماهر...
مدتی از زندگی‌اش در خانه‌ی جدید گذشته بود | پرسیدم چرا با همسایه‌های‌تان دوست نمی‌شوید؟ | کمی فکر کرد و گفت:"دل کندن خیلی سخته...".
راست می‌گفت... با اینکه دروس زندگی می‌کرد و نان سنگکی و بقالی و کبابی و همه‌چیز جلوی درِ خانه‌اش بود | برای خرید یک سطل ماست به یوسف آباد می‌رفت...
دکترش... بانکش... رفقایش... همه‌چیزش در یوسف آباد مانده بود...
مادر بزرگ فقط بدن‌اش به دروس رفته بود | اما همه‌چیزش در یوسف آباد مانده بود...

این روزها در صفحات مجازی عکس‌های شاه را زیاد می‌بینیم...
یکی از عکس‌ها شاه را نشان می‌دهد که بغض دارد و یک‌نفر به پایش افتاده‌است که نرود..
شاه فکر می‌کرد قرار است برگردد | فکر نمی‌کرد دارد برای همیشه می‌رود | می‌گویند حتی دفعه‌ی اولی که رفت بیشتر فکر می‌کرد که قرار است بر نگردد تا دفعه‌ی دوم...
فرح می‌گفت همه‌ی وسایل‌اش را نبرد | فکر می‌کرد بر می‌گردند...
کمی بعد در اوجِ روزهای انقلاب و اوجِ شورِ انقلابیِ مردم و شعارهایی مثلِ "شاه باید برگردد- اعدام باید گردد" | وقتی که خبرنگار در خارج از ایران با شاه مصاحبه کرد | شاه بدونِ تردید از بازگشتش حرف می‌زد...می‌گفت شرایط تغییر می‌کند و بر می‌گردند... 
درست از زمانی که فهمید دیگر امیدی به بازگشت نیست به آرامی آغاز به مُردن کرد ...
همه می‌گویند شاه رفت | ولی شاه نرفت | شاه خودش را به رفتن زد... همه‌چیزش در ایران مانده بود...


من از وقتی که رفتم خیلی سعی کردم که بروم | ولی هنوز تقی به توقی که می‌شود به خودم می‌آیم و می‌بینم که نرفته ام | خودم را به رفتن زده‌ام...

رفتنِ فیزیکی رفتن حساب نمی‌شود | رفتن زمانی معنا پیدا می‌کند که آدم با تمامِ وجودش برود | وقتی که تن برود و دل و روح بماند | نام‌اش رفتن نیست | نام‌اش خود را به رفتن زدن است | نام‌اش سرِ روزها و شب‌ها کلاه گذاشتن است ...

  • رفتن فقط پا نمیخواهد | رفتن دل میخواهد...
کیومرث مرزبان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
شاپرک

فاصله

ما از حرف هایی که نمی زنیم
به حرف مى افتیم
وَ همانقدر که سکوت خفه مان کرده
این حرف های دنباله دار هم
فاصله بینِ تنفسمان می اندازد.

من با تو حرف دارم و اما همرنگِ سکوت شده ام
من در تو سکوت می کنم و از حرف هایم می مانم
من از حرف به حرف و از سکوت به سکوت 
و سکوت به حرف و از حرف به سکوت 
انقدر در رفت و شد بوده ام
که دیگر برایم تشخیصِ حرف هایی که باید می زدم 
با سکوت هایی که فتح کرده ام 
ساده نیست..

من بر خرمنی از باروت و کبریتم از اشک هایم خیس.
 

-
سیدمحمد مرکبیان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شاپرک

جک و لوبیای سحر آمیز ( متن فارسی و انگلیسی)

Jack and the Beanstalk

Once upon a time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow. But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d never have to milk it again!

Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr. Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic beans.

Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore. “Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still doesn’t make them magic!”

Suddenly, the ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening.

Jack climbed up and up and up and up the beanstalk.

At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door, cracked it open, and went inside.

Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the goose!

Jack lifted the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get out of here without him seeing me!”

Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!” screamed Jack. He ran toward the beanstalk.

Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close behind.

Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure!”

“Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama giant. “But he took my goose!” cried the giant.

Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?” Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball?”

Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success!”

جک و لوبیای سحرآمیز

یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک خودش را در گنده‌ترین دردسر انداخت. همه‌چیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.

جک گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمی‌دوشم.» او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!

جک به بازار می‌رفت تا گاو را بفروشد که دست‌فروشی را سر راهش دید. جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دست‌فروش از او پرسید: «داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دست‌فروش پرسید: «چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دست‌فروش جواب داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می کنن؟» دست‌فروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را با سه دانه‌ی لوبیا معامله کرد.

جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمی‌توانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: «حالا من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»

ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوته‌ی لوبیایی جلوی چشم آن‌ها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت.

مادرش داد زد: «همین‌الان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمی‌داد.

جک رفت بالا، بالاتر و بالاتر.

در نوک بوته‌ی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.

داخل قصر شگفت‌انگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخم‌های طلا می‌گذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخم‌های طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او می‌خواست غاز را بردارد!

جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگی‌اش نیست!

غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی می‌خورمت واسه ی ناهار!

جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه!»

او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!

غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا می‌زنم نَنَم!

جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.

جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین می‌رفت.

درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد.

غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول می‌خواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگ‌تر، قدبلندتر و گنده‌تر کنار بچه غول ایستاد!

جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن!»

خانم غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت.

خانم غوله پرسید: «به تو چی گفته بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچه‌های دیگه رو نخور.» خانم غوله گفت: «بسیار خوب. ما بچه‌های دیگه رو نمی‌خوریم.»

بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»

در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟

جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا این قصره بود و توش جالب‌ترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش می‌داشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا می‌کرد. بعدش من…»

مادر جک حرف او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟»

جک گفت: «آره. ولی تخم طلا میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.»

بچه غول گفت: «عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت می‌خواستم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیس‌بال بازی کنیم؟»

جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که می‌خواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده می‌کردند.

جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمی‌گرفتم بیس‌بال غولی بازی کنم.»

بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همه‌ی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شاپرک

لاک پشت و خرگوش ( متن انگلیسی و فارسی)

The Tortoise and the Hare

A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.

The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.

“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.

A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.

The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.

The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.

The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.

As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!

The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”


لاک‌پشت و خرگوش

خرگوشی چابک در جنگل زندگی می‌کرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف می‌زد.

حیوانات از گوش دادن به حرف‌های خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاک‌پشت آرام‌آرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خنده‌ای فریاد زد.

خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو به‌راحتی می‌برم!» اما نظر لاک‌پشت عوض نشد. «باشه لاک‌پشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.

سوتی زدند و آن‌ها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت می‌دوید درحالی‌که لاک‌پشت به‌کندی از خط شروع مسابقه دور می‌شد.

خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمی‌توانست لاک‌پشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایه‌ی یک درخت کمی استراحت کند.

لاک‌پشت با سرعت همیشگی‌اش آهسته‌آهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنه‌ی درختی به خواب رفته است. لاک‌پشت درست از کنارش رد شد.

خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کش‌وقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاک‌پشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»

وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه می‌دید تعجب کرد. لاک‌پشت داشت از خط پایان رد می‌شد! لاک‌پشت مسابقه را برد!

خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاک‌پشته، من واقعاً فکر نمی‌کردم تو بتونی منو ببری.» لاک‌پشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شاپرک

جوجه اردک زشت (داستان فارسی و انگلیسی)

 

The ugly duckling

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.

Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.

Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’

The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.

‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.

No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.

He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.

‘Me? But I’m an ugly duckling.’

‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’

‘Yes,’ he smiled.

All the other animals watched as the two swans flew away, 

friends forever.

 

جوجه اردک زشت

اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.

در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.

یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!

پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.

بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!

جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.

اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»

هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.

خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.»

«تو زشتی!»

جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.

گوسفندگفت: «از اینجا برو!»

گاوگفت: «از اینجا برو!»

اسب گفت: «از اینجا برو!»

هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.

کم کم هوا سرد شد.

برف شروع به باریدن کرد.

جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.

سپس بهار از راه رسید.

جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.

خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.

او پرنده ای زیبا و سفید بود!

او گفت: «وای! اون کیه؟»

پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»

«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»

«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»

دوست داری با من دوست بشی؟»

او لبخندی زد و گفت: «آره.»

همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شاپرک

رویا

قبل‌تر در متنی  نوشته بودم که "رویا مجانی‌ست" | هنوز هم سر حرف‌ام هستم و معتقدم رویا مجانی‌ست | اما در عینِ حال به همان میزان که رویا مجانی‌ست حسرت؛ مُفت گران است.

بعد از بی‌خبری و انتظار | حسرت بدترین چیزِ دنیاست.

واقعیت این است که کسانی که دوست‌شان داریم همیشه نیستند.

واقعیت این است که همیشه دل و پشت‌مان گرم نیست.

واقعیت این است که زمان منتظرِ ما نیست | می‌گذرد | زمان با گذر اش باد ایجاد می‌کند | بادی که گاه مثلِ طوفان است و گاه مثلِ یک نسیمِ ملایم | اگر حواس‌مان نباشد با طوفان‌اش آدم‌ها و لحظات را با خود می‌برد و اگر حواس‌مان باشد بسانِ یک نسیمِ ملایم از کنارمان رد می‌شود و به جز آب کردنِ قند در دل کارِ دیگری نمی‌کند.

واقعیت این است که باید طوری رویا کنیم که انگار همیشه زنده‌ایم و باید طوری زندگی کنیم که انگار فردا می‌میریم | اینطوری دیگر هیچ‌وقت حسرت نمی‌خوریم.

واقعیت این است که ما هیچ اطلاعی از هوای فردا نداریم | نمی‌دانیم آفتابی یا ابری‌ست | پس اگر امروز هوا خوب است | اگر در سرما حتی یک شعله‌ی کوچکِ گرم می‌بینیم | یک چراغ را روشن کنیم و با جان و دل به تماشایش بنشینیم | وگرنه باد با بی‌رحمیِ هر چه تمام همان شعله را هم با خود می‌برد و ما می‌مانیم با سرمایِ جان‌سوز و حسرت...

#بند_ارومیه #دی_ماه#رفقا #قدیما

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شاپرک

مادرم

 گریه پدرم رو بیشتر از مادرم دیده بودم |پدرم خیلی دل نازک بود| ، البته مادرم هم احساسی ست اما کلا یک جور دیگری بود |، مادرم سخت گریه می کند| اولین بار که گریه اش را دیدم موقع فوت پدربزرگ بود؛ هق هق گریه می کرد،، میخواستم کاری کنم که پدربزرگ بر گردد تا مادرم آرام شود،، دلم می خواست هر کاری که لازم است را انجام دهم که گریستنش را نبینم،، اما خب،، نتوانستم.. |مثل خیلی وقت ها که در زندگی آدم نمی داند چکار کند مانده بودم چکار کنم..| یادم است آن سال برای مادرم از مغازه آقای باقرزاده لباس سفید  گرفتیم| یادم است گلدوزی های ظریف نباتی داشت،، لحظه تحویل سال تنش کرد، چند دقیقه بعد دیدم که لباسش را با لباس مشکی اش عوض کرد،،، آخ که  دنیا بر سرم آوار شد..| هر وقت خواب پدربزرگ را کسی می دید مادرم خیلی خوشحال می شد ،،، و من چقدر آرزو می کردم که ای کاش خوابش را ببینم و بروم برای مادر تعریف کنم تا غصه هایش کم شود|من اشک مادرم را به ندرت دیده ام | مثل روزی که برادرم سربازی رفت..| روزی که دایی رسول پایش در بالابر مغازه ش آسیب دید| روزی که مهری رفت آتن..| روزی که من عروسی کردم ..| اما حس می کنم دور که شدیم، فاصله اشک هایش کمتر شده، دلش عجیب نازک شده|حس می کنم مادرم دارد شبیه پدرم می شود|

 همان قدر دل نازک ...|

( مادرم ؛ بی همتا ترین زن زندگی من ، روزت مبارک)💖❤

#آذر

از دفتر خاطرات کودکی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شاپرک

حق من نبود (آرش جوانمرد استیج)

انگار ، دلش یه جای دیگه گیره ، سخته ، جلوشو اشکمم نگیره

سخته که خاطراتِ خوبمونو یادش نیاد

انگار ، که راستی راستی داره میره ، سخته ، همون که گفت واسم میمیره

سخته بگه که اشتباه قلب اون منو بخواد

حق من نبود ، دوباره عاشقی کنم دوباره بشکنی منو

حق من نبود ، چه ساده گولِ خنده های ظاهریتو خوردم و

حق من نبود

حق من نبود ، که باورت کنم که میشه آخرش

حق من نبود چجوری بد شدی چه سخته باورش

حقِّ من نبود ...


اصلاً ، نمیتونی بفهمی بی تو ، از دست میدم تمومِ زندگیمو

مثلِ همیشه حالِ این روزامو باورش نکن

هرچی ، که بینمون بوده گذشته ، با این ، که فکرِت از سرم نرفته

این آدمو یه لحظه حتی دیگه درکش نکن

حقِ من نبود ، دوباره عاشقی کنم دوباره بشکنی منو

حقِ من نبود ، چه ساده گول خنده های ظاهریتو خوردم و

حق من ، نبود

حق من نبود ، که باورت کنم که میشه آخرش

حق من نبود ، چجوری بد شدی چه سخته باورش

حق من نبود ...


آدرس دانلود با کیفیت 320:

http://dl.nex1music.ir/1395/05/23/Arash%20Javanmard%20-%20Haghe%20Man%20Nabud.mp3

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شاپرک

دوراهی قدیمی

😑😑😑
ای دو راهی قدیمی، شگفت! 
 من همیشه اشتباه رفته ام تورا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شاپرک