درست شبیه آن موقع هایی که دلم از همکلاسی صمیمی دبیرستانم میگرفت.. شبیه همان موقع هایی که فهمیدم دوستم مریم، آنقدرها هم که فکر می کردم آدم خوبی نبوده، مثلا همان روزهایی که تا گفتم دانشگاه قبول شدم گفتند فقط گفتند خدا شانس بده، درست مثل همان موقع هایی که زمین خوردم و حس کردم باید قبل از تکاندن خاک لباسم ، باید اطرافم را نگاه بکنم ...
شبیه همان موقع هایی که حس های گمشده دست از سر آدم ورنمی دارند..
درست مثل موقعی که قدمی در زندگی برداشتم و آن همکلاسی قدیمی رفت و پشت سرش راهم نگاه نکرد
مثل موقعی که خواستم آدم باشم و با صداقت جلو بروم و آن نارفیق صداقتم را نقطه ضعفم حساب کرد
همین روزها
درست مثل همان موقع های نوجوانی، از همان جنس آدمها ، از همان رنگ آدمها ، دلم گرفته 

آذر