مادر بزرگم خانهاش را عوض کرده بود | بعد از دهها سال زندگی در یوسف آباد به دروس نقلِ مکان کرده بود...
در یوسف آباد همهی محل با او دوست بودند و برایش احترام خاصی قائل بودند | اصلاً یک محل بود و یک خانم ماهر...
مدتی از زندگیاش در خانهی جدید گذشته بود | پرسیدم چرا با همسایههایتان دوست نمیشوید؟ | کمی فکر کرد و گفت:"دل کندن خیلی سخته...".
راست میگفت... با اینکه دروس زندگی میکرد و نان سنگکی و بقالی و کبابی و همهچیز جلوی درِ خانهاش بود | برای خرید یک سطل ماست به یوسف آباد میرفت...
دکترش... بانکش... رفقایش... همهچیزش در یوسف آباد مانده بود...
مادر بزرگ فقط بدناش به دروس رفته بود | اما همهچیزش در یوسف آباد مانده بود...
این روزها در صفحات مجازی عکسهای شاه را زیاد میبینیم...
یکی از عکسها شاه را نشان میدهد که بغض دارد و یکنفر به پایش افتادهاست که نرود..
شاه فکر میکرد قرار است برگردد | فکر نمیکرد دارد برای همیشه میرود | میگویند حتی دفعهی اولی که رفت بیشتر فکر میکرد که قرار است بر نگردد تا دفعهی دوم...
فرح میگفت همهی وسایلاش را نبرد | فکر میکرد بر میگردند...
کمی بعد در اوجِ روزهای انقلاب و اوجِ شورِ انقلابیِ مردم و شعارهایی مثلِ "شاه باید برگردد- اعدام باید گردد" | وقتی که خبرنگار در خارج از ایران با شاه مصاحبه کرد | شاه بدونِ تردید از بازگشتش حرف میزد...میگفت شرایط تغییر میکند و بر میگردند...
درست از زمانی که فهمید دیگر امیدی به بازگشت نیست به آرامی آغاز به مُردن کرد ...
همه میگویند شاه رفت | ولی شاه نرفت | شاه خودش را به رفتن زد... همهچیزش در ایران مانده بود...
من از وقتی که رفتم خیلی سعی کردم که بروم | ولی هنوز تقی به توقی که میشود به خودم میآیم و میبینم که نرفته ام | خودم را به رفتن زدهام...
رفتنِ فیزیکی رفتن حساب نمیشود | رفتن زمانی معنا پیدا میکند که آدم با تمامِ وجودش برود | وقتی که تن برود و دل و روح بماند | ناماش رفتن نیست | ناماش خود را به رفتن زدن است | ناماش سرِ روزها و شبها کلاه گذاشتن است ...
-
- رفتن فقط پا نمیخواهد | رفتن دل میخواهد...
کیومرث مرزبان
- رفتن فقط پا نمیخواهد | رفتن دل میخواهد...
کیومرث مرزبان